۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

صعود به قله سبلان - ساوالان (Sabalan)

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام


داشتم تو پوشه های عکسام میگشتم که یهو چشمم خورد به یه پوشه که زیرش نوشته بود سبلان (2010_07_30&29)
 گفتم گزارش اون رو اینجا بزارم .


قضیه این جوری شروع شد که مسابقات پینگ پنگ قرار بود در اردبیل برگزار بشه و برادر من هم داشت برنامه ریزی می کرد که توی این مسابقات شرکت کنه
ما هم که دنبال یه راهی بودیم که بتونیم یه بار بریم سبلان ولی وسیلش جور نمی شد ، فرصت رو غنیمت شمردیمو به همراه برادرم راهی اردبیل شدیم.
بعد از طی مسافت 800 کیلومتری اراک - اردبیل و گذشت حدودا 10 ساعت بالاخره به اردبیل رسیدیم و از گروه پینگ پنگی ها جدا شدیم و راهی کوه سبلان شدیم.


وقتی به پای کوه رسیدیم اینقدر شلوغ بود که ملت از سروکول هم بالا میرفتن و همه دنبال ماشین بودن ، یکی میخاست بره بالا یکی میخاست بره خونه.
:)
بالاخره ما هم که حالا با یه گروه دو نفره مشهدی همراه شده بودیم یه ماشین گیرمون اومد و به طرف بالا حرکت کردیم.


خیلی جالب بود حرکت ماشین ها تو جاده (لندرور ها و وانت نیسان ها) آدمو یاد فیلم های جنگ جهانی دوم مینداخت که توش روس ها داشتن سربازا رو با کامیون به خط مقدم می رسوندن ، همینجوری ماشین بود که داشت کوهنورد تازه نفس می برد بالا و لشگرهای شکست خورده یا پیروز رو می آورد پایین..........


ادامه در خواندن مطالب دیگر.........


بعد از کلی بالا و پایین پریدن پشت نیسان که حسابی حال استخونامونو جا آورد بالاخره به قرارگاه اصلی رسیدیم.


قرار گاه سبلان : هتلی در ارتفاع 3000 متری !!!!!!!!!!!!!!
:)


کلی گشتیم، تا یه جایی برای چادر زدن پیدا کردیم، از بس که شلوغ بود.


هوا خیلی عالیه ، گرچه یه مقدار هم سرده ، خورشید در حال غروب هست ، اینجا کمپ ماست.........
:)


همه کارها انجام شدن و همه چیز در کمپ عالیه
تنها چیزی که می مونه یه عکس یادگاریه...


خورشید دیگه داره میره!!!!!!!!!!
:)


همون جایی که هستی وایسااااااا
کادر عالیه!
آماده !
حاضر!
چلیک!!
!!!!


تنها جایی که موبایل ها آنتن می داد....


ما همچنان در چادر هایمان هستیم ، در انتظار صبح ، ستاره ها نیز مارا نظاره می کنند.............

بالاخره صبح فرارسید البته نه صبحی که تو خونه بهش میگیم صبح ، صبح اینجا یعنی ساعت 3 !!!!!!!!!!!!!
همه وسیله هارو برداشتن و آماده برای رفتن به سمت قله......
اما یه لحظه صبر کنید ، مثل اینکه حال من خوب نیست ، آره درسته حالم خوب نیست ، شما برید من نمیتونم بیام...
(حالم واقعا بد بود،هرچی دوست دارید اسمشو بزارید ، ارتفاع زدگی ، سرماخوردگی و ..... من نمیدونم ، ولی می دونم حالم اصلا خوش نبود)
بنابراین افراد گروه رفتند و من تنها در چادرمان در کیسه خواب خودم به خواب رفتم.....

وقتی بیدار شدم ساعت تقریبا 8 شده بود .....
از چادر رفتم بیرون ..
نگاهی به قله انداختم و نگاهی هم به کوله ام...
تصمیمم را گرفتم...
کار درستی بود یا نه ، نمیدونم ولی به سمت قله حرکت کردم....
راه زیاد بود و وقت کم....


هنوز دیر نشده برگرد !!!!
اما نه 
من باید برم!!!
(این حرف هایی بود که تو ذهنم مدام تکرار می شد)


هر کس که در راه به من می رسید می گفت برگرد ، دیگه دیره ، نرو
ولی من بازم می رفتم ....
در راه دوستان مشهدیمونو دیدم که داشتن بر می گشتن و به من گفتن دیگه نرو و برگرد.
ولی من بازم می رفتم....
همچنان من می رفتم و دیگران بر می گشتن.....
دیگه جون نداشتم ، چیزی هم برای خوردن نداشتم.....
داشتم نا امید می شدم که موبایلم به صدا در اومد....
پدرم بود
نوشته بود دوباره سعی کن بری بالا....
دوباره امیدوار شدم و به سمت بالا حرکت کردم...
اواسط راه به یکی دیگه از افراد گروه رسیدم (دایی) و آب و مقداری خوراکی گرفتمو به راهم ادامه دادم....
هرچی می رفتم نمی رسیدم......


چقدر دیگر باقی مانده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این تنها سوالی بود که در اون لحظات ذهنم را مشغول کرده بود!!

تقریبا آخرهای راه بود که به یه نفر برخوردم و با اون تا قله همراه شدم
اسمش ، الیاس بود ، الیاس سروی .
همچنان رفتم و رفتم تا به دریاچه زیبای سبلان رسیدم....
فوق العاده بود ، انگار دیگه خسته نبودم....
خیلی خوشحال بودم...

حس عجیبی بود ، هر کس عواطف خودشو به روش خودش بروز می داد :
یکی آواز به زبان ترکی می خواند و چه آواز زیبایی هم بود.
دیگری بر خاک افتاده بود و سجده می کرد...
آقا الیاس نماز خواند ، نماز شکر..
من هم در جایی نشستم و محو این زیبایی شدم...


این هم هدیه ی خداوند به کوهنوردان با اراده.....



این من هستم
در حال نفس چاق کردن !!!!!!


آقا الیاس


سنگ محراب


در راه برگشت .......


خفته در کوهستان
(روحش شاد)

راه برگشت انگار نصف راه رفت بود ، خیلی زود به پایین رسیدم ،
وقتی به پایین رسیدم دایی در انتظار من نشسته بود ، من رو که دید ، به من تبریک گفت و من رو در آغوش گرفت..
با هم وسایل رو جمع کردیم تا سریع تر به پایین حرکت کنیم..
ساعت تقریبا 5 یا 6 بعد از ظهر شده...


(:)


همه در انتظار ماشین در هوایی سرد !!!
اینجا قرارگاه سبلان است.....


اوه نه این دیگه چی بود؟
بـــــــــــــــــــــــــله ، جناب لندرور عزیز لاستیک ترکووووووووند
حالا بعد از اون همه وایسادن تو سرما برای گرفتن ماشین این اتفاق دیگه آخر ضد حاله
" هوای سرد بیرون  دوباره سلام!!!! "



خوب بعد از همه این ماجراها بالاخره ما به شهر رسیدیم و بعد از پیوستن به برو بچ پینگ پنگ باز و صرف شام با هم 
به خوابگاه رفتیم...
صبح فردا هم رفتیم ترمینال و به سمت تهران حرکت کردیم ...
شب تهران بودیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت اراک راه افتادیم
و بالاخره اراک عزیز:
ما به اراک رسیدیم
و بعد از اون خانه ی گرم و نرم 
چه صفایی داره.
نظر شما چیه؟؟؟؟؟؟؟



"پایــــــــــان"


۷ نظر:

  1. سفر بخیر. (چی میگن وقتی یه کوهنورد از قله برمیگرده؟!)

    هنوز سبلان نرفتم ولی امیدوارم به همین زودی ها یه بار طبیعت مقدس اونجا رو از نزدیک حس کنم.

    عکسهایی بسیار زیبایی گرفتین ها!

    پاسخحذف
  2. گزارش تصویری خیلی قشنگی بود، با عکسهای عالی

    درود بر شما

    پاسخحذف
  3. جناب ففر ممنونم که وقت گذاشتینو به وبلاگ من سر زدین

    در اون مواقع می گن خدا قوت همنورد.

    منم امیدوارم شما هم اونجا رو ببینید ، حیف هست که آدم ایرانی باشه و اونجارو نبینه

    --------------------------------------------------

    ممنونم آقا اسماعیل
    لطف کردید.

    روز خوبی داشته باشید

    پاسخحذف
  4. عالی بود استعداد فوقالعاده ای داری در اینجور نوشتن
    :))

    پاسخحذف
  5. احسنت بر شما
    علاوه بر اینکه برای صعود همت ستودنیی دارین
    برای این گزارش هم باید بهتون تبریک بگم

    پاسخحذف
  6. سلام جناب شریفی
    خیلی ممنونم
    شما لطف دارید

    پاسخحذف